30/ اردیبهشت/91
صبحت بخیر. همه به سختی از خواب بیدار شدیم. خدا امروز به دادمون برسه. تو مهد داشتی برای خاله بهاره از دریا و اسب و..میگفتی.تخم آفتابگردون رو از تو ماشین کشف کردی . من هم برات ریختم تو ی لیوان و گفتی مانی به هستی ام بدم تا چاقالو بشه ..من فدات بشم که اینهمه دوستاتو دوست داری. روز خوبی داشته باشی. من که امروز برسم خونه کلی جابجا کردنی دارم.. تو رو خدا همراهی کن.. دم مهد هم چند تا عشقولانه با دوستت کردی و رفتیم خونه. محیا و هستی: مانی فدای اون ژستت بشه که هستی رو اینجوری بغل کردی. یاد شب حنابندونم افتادم که لباسم نارنجی بود. اشک تو چشام جمع شد. از الان بگم من که تو رو به کسی نمیدم..مانی فدای اون قد ک...