محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

30/ اردیبهشت/91

صبحت بخیر. همه به سختی از خواب بیدار شدیم. خدا امروز به دادمون برسه. تو مهد داشتی برای خاله بهاره از دریا و اسب و..میگفتی.تخم آفتابگردون رو از تو ماشین کشف کردی . من هم برات ریختم تو ی لیوان و گفتی مانی به هستی ام بدم تا چاقالو بشه ..من فدات بشم که اینهمه دوستاتو دوست داری. روز خوبی داشته باشی. من که امروز برسم خونه کلی جابجا کردنی دارم.. تو رو خدا همراهی کن.. دم مهد هم چند تا عشقولانه با دوستت کردی و رفتیم خونه. محیا و هستی:   مانی فدای اون ژستت بشه که هستی رو اینجوری بغل کردی. یاد شب حنابندونم افتادم که لباسم نارنجی بود. اشک تو چشام جمع شد. از الان بگم من که تو رو به کسی نمیدم..مانی فدای اون قد ک...
31 ارديبهشت 1391

27/ اردیبهشت/91

اول صبحی بیدار شدیم و افتادیم تو حیاط و البته شما تو مغازه: و پیش مادرجون موندی و من هم رفتم آرایشگاه و بعدش هم همش تو خونه خواب، گرچه تکرر تلفنها که از محل کارم و دانشجویان بهم میشد آرامشو ازم گرفت و نمیشد خاموش کنم. چون روز غیر تعطیل بود همه هم سرکلاس و کاراشون بودن و ما هم فقط استراحت کردیم. تا عصر که فهمیدم بروبچ خاله با هم برنامه عصرونه گذاشتن و ما هم سورپرایزشون کردیم و در محل (پارک نزدیک خونه مادر جون) حاضر شدیم و کلی خوش گذشت..  و پیوستن دو کفتر عاشق بهم. محیا و مهرناز(دخمل خاله): بقیه تو ادامه مطلبه   و اینهم محیا گلی با فاطمه آناهیتا و پریسا ( بچه های...
30 ارديبهشت 1391

29/ اردیبهشت/91

امروز ازون روزات که خاله هدی با خوندن پستش میگه شما شمالیها چطور اینهمه انرژی دارین. در واقع ربطی نداره چون خود شمالیها من جمله بابا علی هم تو کفم مونده و به من میگه قرص انرژی زا میخوری.چشم زخمها بخوره به تخته.. صبح زود بیدار شدم تا با عمه هات بریم خیاطی خاله جون تا چند دست دیگه لباس سفارش بدیم و بدَن. تا 11 اونجا بودیم و اونا خسته و کوفته با آژانس برگشتن خونه مامان بزرگ و من تازه آغاز راه.. با خاله جون عسل رفتیم جمعه بازار. تو این گرما و اونهمه مساحت بازار. همه جا رو گشتیم و کلی چیزمیزهای خوشمزه و واسه شما هم شلوارک جین دیدم خوشم اومد گرفتم. باغ وحش حیواناتی رو  که مادرجون برات خرید و تکراری بود دادم و برات راکت بدمینتون گرفتم...
30 ارديبهشت 1391

28/ اردیبهشت/91

باباعلی صبح زود رفت دنبال کارهاش و ما هم آماده شدیم تا نهار بریم خونه مامان بزرگ. دوتا عمه هات هم از تهران اومده بودن و خلاصه جمعشون جمع بود و شما هم حسابی با بچه ها بهت خوش گذشت. بچه ها رفتن برات گوجه سبز بکنن و تو راه ظاهرا دعواشون میشه و پارسا از امیرحسین کتک میخوره. اونهم گریه کنان میره خونشون و به مامیش میگه امیرحسین منو زد و جلوی محیا آبرومو برد.  بچه جغله 4 ساله!!! چه دورو زمونه ای شده والا و این بچه ها چه بزرگتر از دهنشون حرف میزنن. خدا بداد دخترهای ما برسه..چندین تا پسر عمه داشتن همینه دیگه.. یکی یدونه دلبری میکنه.. عمه شما رو تو سبد لباسا قایم کرد و کلی ازین کارش خوشت اومد و میگفتی که زیپش رو هم ببنده: ...
30 ارديبهشت 1391

26/ اردیبهشت/ 91

امروز چهارمین سالگرد عقدمونه و شما الان دوسال و نیمته. آخه ما بخاطر شرایط کاری و دوری از همدیگه فقط سه چهارماه عقد بودیم و بعد سه چهار ما دیگه هم شما اومدی. در کنار همه مشکلاتی که اول زندگی و اول کارم داشتم. اما خدا رو شکر الان همه چی عالیه و امسال هم میریم شمال و این روز رو با بقیه جشن میگیریم.. خوب است و قشنگ اين که دلگير شويم / در دام دل شکسته زنجير شويم اي عشق هميشه از خدا ميخواهم / کنار من باشي و پا به پاي هم پير شويم   بر من مباد بي توماندن بي توبودن بي تو خفتن بي تو رفتن سالروز باهم بودنمان مبارك خاطرات ازدواجمونو پارسال تو روزنوشت مربوط به این روز نوشتم http://marriam.niniweblog.com/post84.php ...
30 ارديبهشت 1391

25/ اردیبهشت/91

صبح به عشق کفشت که به دوستات نشون بدی بیدار شدی..تا خود مهد ذوق کردی و تو مهد هم پاتو بلند میکردی که همه ببینن. خوبه همیشه دارم میخرم برات . ندید بدید من. شوخی کردم خودم که بچه بودم عشق کفش نو و مداد نو منو میکشت.. بعدش گفتی بریم به عمو شهرام نشون بدیم. آخه بچه من که روم نمیشه. اما به خانم سیفی گفتم تا عمو شهرام هم بشنوه. بلند شد و اومد طرفت و کفشتو دید و کلی ذوق کردی و البته خجالت کشیدی. بعدش هم دم کلاس مامانها جمع شدن و برای کفشت دست زدن و شما هم کلی ذوق از خودت در کردی..و شاد شاد دوییدی سمت هستی تا با گیره موهات عروسش کنی.. من فدات بشم. شما گریه نکن من هر روز مامان ها رو جمع میکنم تا برات دست بزنن تا خوشحال بشی..با عمو شهرام خوش...
26 ارديبهشت 1391

24/ اردیبهشت/91

باز هم یه صبح دیگه و طرح زوج و فرد و ترافیک همت و گریه های بی کران شما موقع خداحافظی و غصه های مادر !!! به خدا میسپارمت!!! تا آغوشی دوباره!!! امروز نوبت مامان سپهر بود که براتون میوه بیاره. اما امروز مرخصی بود و خبر هم نداد که نمیان. از مهد هم به مامان پرنیا زنگ زدن و اونهم به من. منم که یه موز بیشتر نداشتم. براتون شوکو بیس جعبه ای و ساقه طلایی کارامل دار خریدم و آوردم مهد و تحویلت گرفتم تا لااقل موز رو بخوری. اما از سیاهی توش بدت میومد و به زور خوردی: اینجا هم بچه های کلاس بالایی مودب نشستن تا خاله الناز بهشون میوه بده: همشونو درست نمیشناسم.آبتین و هستی و محمدرضا و آرتین رو شناختم.....
25 ارديبهشت 1391

23/ اردیبهشت/91

صبحت بخیر گلم.از بس دیروز خسته شدی تو خواب شیرتو خوردی و گلاب به روت دستشویی رفتی.  من هم که تا چشم بابایی باز شد گفتم سلام روزم مبارک..تا یادش بیفته و کارتشو امروز درست کنه. اون هم واسه اینکه لجمو دربیاره گفت اِ مگه دیروز نبود.. و بعدش کلی خندید. تا دم مهد خواب بودی و بعدش هم کلی گریه کردی و خاله نازی آوردت دورت بده. من هم دیدم خوب شدی اومدم سرکارم. قربونت برم آخه چرا با دل مادر اینکارا رو میکنی... پست تولد مامان ندی یاسی زر زر رو میخوندم و گریه ام گرفت. از دست قلم این خاله هدی..و میترا جون گفت دلم همچی خواهری خواست. من هم همچی خواهری دارم. امروز خاله جون عسل ( خواهرم که 8 سال از خودم بزرگتره و مادر دوتا بچه...
24 ارديبهشت 1391